آرام روانشاد – ایران
میدانید روزهای قرنطینه فرصت خوبی برای فکر کردن به زندگی و خیالبافی راجع به آن است. اینکه بنشینی و با خودت حساب کنی که کجای زندگی ایستادهای حالا که مرگ در قالب ویروسی نادیده از مژهٔ چشم هم به تو نزدیکتر است، فکر میکنی دوست داشتی چه کارهایی در زندگیات بکنی که نکردهای. من هم در روزهای طولانی قرنطینه خیلی به این مسئله فکر کردهام. سالهای قبل از کرونا سوپروایزر داخلی یک مرکز رادیولوژی، پیشخدمت و فروشندهٔ قرصهای لاغری بودم. اما مدام کارم را عوض میکردم و هیچکدامشان را هم دوست نداشتم.
شاید برایتان عجیب باشد، اما راستش از بچگی آرزویم این بوده است که کارآگاه خصوصی شوم و کیفیت کارم هم بهخوبی شرلوک هلمز باشد، ولی کارآگاه شدن رابطهٔ مستقیم با خون دارد. چون ممکن است مجبور شوم سر جنازهٔ مقتول بروم و مقتولها هم معمولاً وضع درست و حسابی ندارند و من هم از خون بهشدت میترسم. برای کارآگاه شدن باید یک چیزهایی را دانست و من میدانستم. عاشق فیلمها و سریالهای جنایی بودم. اما باید نکتهای را اعتراف کنم که هیچوقت نتوانستم قاتل را درست حدس بزنم. وقتی قاتل مشخص میشد، از حدس من هزار سال نوری فاصله داشت. اگر استعدادم در کارآگاه شدن هم مثل فروشندگی قرصهای لاغری بود، باید قیدش را میزدم. اما به خودم گفتم اینها هیچ ربطی به هم ندارند. من کارآگاهی می شوم که افراد گمشده را پیدا میکند. اینطور مشکل ترس از خون هم برطرف میشود. پس سعی کردم توی روزهای قرنطینه مقدماتش را فراهم کنم.
برای کارآگاه خصوصی شدن به یک دفتر کار نیاز داشتم؛ این مشکل حادی نبود. چون اغلب کاراگاهها دفتر کارشان توی خانهشان بود و یک خدمتکار پیر هم داشتند. کارآگاه درونم گفت بهتر است من کلیشههای رایج را بشکنم. تصمیم گرفتم بهجای خدمتکار پیر یک گربه بیاورم. یک گربهٔ سیاه با چشمهای سبز که وقتی مراجعهکنندهها میآیند، توی بغل بگیرمش و با دست دیگرم روی میز ضربه بزنم. باید یک میز کار هم برای خودم میخریدم و همچنین زونکن برای پروندهها. کارآگاه درونم خندید و گفت: « پوف، مگر قرن هجدهم است؟ تو اطلاعات مراجعهکنندهها را وارد کامپیوتر کن.»
منطقی میگفت. سیستم خوبی دارم. فقط میماند یک میز درست و حسابی. از این میزهای چوبی بزرگ با یک صندلی خاص. کارآگاه درونم باز زد توی ذوقم و گفت مگر پدرخواندهای؟ کارآگاه های قرن هجدهم هم میز چوبی خراطیشده نداشتند. تو کارآگاهی یا دُن کورلئونه؟ گفت بهتر است بهجای ظاهرسازی کمی مطالعه کنم. جرمشناسی بخوانم و یک کارآگاه خوب شوم که هیچ فردی جرئت گم شدن نکند، چون من سریع پیدایش میکنم. جواب دادم آنقدر فیلم و سریال جنایی دیدهام که در این مورد بهاندازهٔ صد کتاب اطلاعات دارم. کارآگاه درونم گفت کافی نیست. باید با کارآگاهی کارکشته و قدیمی هم ملاقات کنی و از تجربیاتش استفاده کنی. بهتر است مدتی دستیاریاش را بکنی. خب حالا من کارآگاه از کجا پیدا میکردم؟ یادم است چندسال پیش یکی از این مجلههای زرد را میخواندم. مادرم عاشق آن مجله بود. توی آن مجله کارآگاهی بود که خاطراتش را مینوشت. البته خاطراتش چنگی به دل نمیزد. قتلها آنچنان پیچیده نبود. یکی دو داستان هیجانانگیز داشت. ولی معلوم بود مویی در این کار سفید کرده است. مجلهها پیش مادرم بود. باید میگفتم چند نسخه از آنها را برایم پست کند. هر چه کردم اسم کارآگاه یادم نیامد. به مادرم که در شهر دیگری زندگی میکند تلفن زدم و گفتم چند نسخه از مجلهها را برایم سریعاً بفرستد. زهی خیال باطل. توی این سالها با آنها شیشهها را پاک کرده بود و حتی یک نسخه هم باقی نمانده بود. فریاد زدم که چرا این کار را کردی. جواب داد:
«صدات رو بیار پایین. روت زیاد شده؟ وقتی یه چیزی رو میریزی تو کارتن و راهی زیرزمین میکنی و اونقدر سراغش رو نمیگیری که خاک میگیره، یعنی برات مهم نیست. بعد هم توقع داری توی این روزهای کرونایی من بلند شم برم ادارهٔ پست؟ عوض اینکه بگی مامان از تو خونه تکون نخور!»
منطقی میگفت. رفتم توی اینترنت سرچ کردم. مجله هنوز چاپ میشد. سریع با دستکش و ماسک خودم را به دکهٔ روزنامهفروشی سر کوچه که دورتادورش را پلاستیکپیچ کرده بود، رساندم و دو نسخه از شمارههای قبل را خریدم. خود صاحب دکه هم همه جایش را پوشانده بود و حتی به چشمهایش هم عینک شنا زده بود. صفحهٔ کارآگاه پیر هنوز به قوت خودش باقی بود. به دفتر مجله تلفن زدم. شمارهٔ کارآگاه را خواستم. ندادند. گفتند اجازه نداریم. گفتم من حتماً باید ایشان را ببینم. موضوع یک پروندهٔ مهم در میان است. گفتند دیدن؟ آن هم در این روزها؟ اینبار را نشنیده میگیریم و بهخاطر گفتن چنین جملهای دستگیر نمیشوید. چون این روزها تلاش برای دیدن کسی برابر با انجام قتل است. شما شماره بده. با ایشان مطرح میکنیم. صلاح دیدند خودشان تماس میگیرند و فقط تلفنی میتوانید حرف بزنید. گفتم پای مرگ و زندگی در میان است. گفتند یعنی طرف کرونا دارد؟ شمارهام را دادم و از آن روز انتظار من برای زنگ تلفن کارآگاه شروع شد. حتماً برای شما هم پیش آمده که منتظر چیزی باشید و اتفاق نیافتد. این زندگی قانونهای عجیبوغریبی دارد و آدم هیچوقت سر از این قانونها درنمیآورد. مثلاً یکی همین انتظار کشیدن و اتفاق نیافتادن. بعد وقتی بیخیالش میشوی، ناگهان آن اتفاق سرت خراب میشود. ممکن است در آن لحظه اصلاً آمادگیاش را نداشته باشی. اما برای «اتفاق» مهم نیست که در چه وضعیتی هستی. هر وقت عشقش بکشد میآید. اتفاقاً آن روزهایی که منتظر تلفن کارآگاه بودم، چپ و راست تلفن همراهم زنگ میزد. ولی دریغ. یا اساماس قالیشویی رجب اوغلی برای بعد از کرونا بود، یا دعوت به مسابقهٔ پیامکی و توصیههای وزارت بهداشت و یا اطلاعرسانی حراج اینترنتی فروشگاههای ریباک.
نشستم یک سریال جنایی خیلی پیچیده دیدم. توی اینترنت سرچ کرده بودم و همه گفته بودند که این سریال یکجور کلاس کارآگاهی است. پس خیلی میتوانست به من کمک کند. راجع به دو کارآگاه بود که سعی میکردند روشهای مدرن جرمشناسی را کشف کنند. کارآگاه درونم گفت اصطلاح قاتل سریالی یا زنجیرهای را اولین بار این دو نفر کشف کردهاند. این خارجیها فقط عادت دارند شلوغش کنند. مگر اصطلاح قاتل سریالی کشف کردن دارد؟ خب هر کس تعداد زیادی آدم بکشد، قاتل زنجیرهای است. معمولاً هم هر کس روش منحصربهفرد خودش را برای قتل دارد. صد سال پیش ما هم قاتل سریالی داشتیم. اسمش اصغر قاتل بوده و سالهای سال بچه کشت و هیچ امنیهای نتوانسته بود گیرش بیاندازد و یک روز خیلی خیلی الکی و اتفاقی گیر افتاد. اما سریال خوبی بود و اطلاعاتم را زیاد کرد. آن دو کارآگاه توی سریال کار جالبی کردند. بودجهای کلان از بخش تحقیقات افبیآی گرفتند. بعد راه افتادند توی زندانها با قاتلها مصاحبه کردن تا به انگیزهٔ قتلها پی ببرند. آخر کدام مجرمی راجع به انگیزهٔ جرمش حقیقت را میگوید. ولی شگردهایی که به کار میبردند، جذاب بود و یک چیزهایی را یاد گرفتم. دو هفته گذشت و هیچ خبری نشد. یک بار به دفتر مجله تلفن زدم. گفتند پیغامتان را رساندهایم. حتماً کارآگاه با خودش گفته این هم دیوانهای مثل بقیهٔ دیوانهها. باید خودم کارم را شروع میکردم. مستقل بودن خیلی مهم است. بالاخره همه از یکجایی شروع می کنند. باید یک آگهی میزدم. کارآگاه درونم گفت آخر توی روزهای کرونا چه کسی گم میشود. همه نشستهاند توی قرنطینه.
توی خبرها اعلام کردند که آمار خشونت خانگی بهخاطر کرونا ۳۰ درصد بالا رفته است. از این خشونتهای خانگی حتماً چند تایی هم به قتل منجر میشود. قتل هم کارآگاه میخواهد. اما من از خون میترسم و هیچ راهی ندارد که نترسم. کارآگاه درونم گفت میتوانی عینک سیاه بزنی که خون را تیرهوتار ببینی. چون یحتمل رنگ قرمزش حالت را بد میکند.
خلاصه اینکه روزهای قرنطینه میتواند آدم را خیالباف کند که چندان هم بد نیست. من هنوز به انتظار تلفن کارآگاه پیر نشستهام. میخواهم سرپرستی یک گربه را هم قبول کنم. میزم هم آماده است. فقط مانده است پروندهای که حلش کنم. گاهی خوب است آدم از جهان واقعی فاصله بگیرد. مخصوصاً این روزها که خیلی ترسناک شده است.